۱- (بیشتر در ساختارهای منفی) کم، ناچیز، بیارزش، اندک
he paid no mean sum!
او مبلغ کمی نپرداخت!
she's no mean cook
آشپزی او بدک نیست (خوب است).
running 20 kilometers is no mean task
بیست کیلومتر دویدن کار کوچکی نیست.
۲- (نادر) دونپایه، کم مقام، گدازاده، بیاصل و نسب، پست، پایین،
دون، زبون، خوار
a man of mean birth
مردی دون تبار
the meanest rank
پایینترین رتبه
۳- محقر، بدنما، ژنده، مندرس، فقیرانه، فقیرنشین، فکسنی
a mean dwelling
خانهای محقر
the city's mean neighborhoods
محلههای پست شهر
۴- (آدم) پست فطرت، سفله، کوته نظر، فرومایه، بدجنس، خبیث،
شرور، بدسگال
my stepmother was very mean to me
نامادری نسبت به من خیلی بدجنسی میکرد.
he is really a mean person
او واقعا آدم پست فطرتی است.
۵- خسیس، زفت، بخیل، ممسک
he is very mean with his money
او در مورد پول خودش خیلی خست به خرج میدهد.
۶- (اسب) چموش، نافرمان، رموک
this horse is mean, be careful so that it doesn't throw you
این اسب چموش است، مواظب باش که تو را نیاندازد.
۷- خودپسند، خودخواه، بدخلق، ناخوشایند، (سگ) گیرنده
a mean dog
سگی که گاز میگیرد
he's got a mean streak in him
بعضی اوقات خیلی بدخلق میشود.
۸- خجل، شرمگین، سرافکنده
I felt mean for what I had said before
از آنچه که قبلا گفته بودم شرمنده شدم.
۹- (عامیانه) علیل، ناخوش، ناتندرست، انگشتال، دردمند
I felt thoroughly mean with a cold
احساس میکردم که سرماخوردگی مرا از پای انداخته است.
۱۰- (امریکا - خودمانی) دشوار
to throw a mean curve in baseball
در بیسبال، پرتاب توپ به گونهای که گرفتن آن مشکل باشد
۱۱- (امریکا - خودمانی) پرمهارت، ماهرانه، تردستانه
to play a mean game of chess
ماهرانه شطرنج بازی کردن
she makes a mean chicken soup
او آبگوشت مرغ معرکهای میپزد.
mean¯ly, adv. mean¯ness, n.
|